تولد من...
please love me for ever
یواشکی های من . . .
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید.. اینجا یواشکی های من نوشته میشن فقط برای ااینکه با نوشتن اروم میشم...

پيوندها
ضد دختر
gps ماشین ردیاب
دیلایت فابریک
جلو پنجره لیفان ایکس 60

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان please love me for ever و آدرس skybanoo.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.










نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 30
بازدید هفته : 41
بازدید ماه : 37
بازدید کل : 3726
تعداد مطالب : 20
تعداد نظرات : 17
تعداد آنلاین : 1


قالب وبلاگ | چت
گالری عکس
دریافت همین آهنگ

نويسندگان
skybanoo

آرشيو وبلاگ
مرداد 1393


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 22 مرداد 1393برچسب:, :: 18:50 :: نويسنده : skybanoo

21/11/89

امشب تولدمه تولد 15 سالگیم و البته اولین سالیه که با فرهاد جشن میگیرم ...

صبح که زنگ زدم بهش خواهرشم کنارش بود همون خواهر کوچولوش...

همش میخندید و میگفت تو عروس مایی و امروز تولدته من برات کادو خریدم...من. فرهادم همش به حرفای اون میخندیدیم:))

فرهاد همش دعواش میکرد میگفت زر نزن بچه ی دیوانه برو بکپ...

ولی خواهرش بازم نمیرفت تا ما راحت حرف بزنیم...

امشب خیلی خوش گذشت تولد گرفتم اما فقط فامیلای مامانمو دعوت کردم اخه فامیلای بابام اصلا اهل مهمونی و رقص نیستن...مذهبی ان...و خشک....

خیلی خوش گذشت کلی خندیدم و حتی ی شاسخین هم کادو بهم دادن ههههه خیلی ناره و بزرگه....رنگشم سفیده همونیه که دوست داشتم...

فقط ی چیز امروز کم بود اونم دیدن فرهاد...تو روز تولدم فقط 10 دیقه باهم تلفنی حرف زدیم فکرشو بکن اخه....اخم

 

23/11/89

دیشب فرهاد بهم گفت فردا صبح قراره ساعت شیش صبح بره سبزوار و معلوم نیست دیگه کی بیاد ...

منم بخاطر همین که بتونم باهاش خداحافظی کنم و صبح اجساس تنهایی نکنه  تا شیش صبح بیدار موندم :)

همش نزدیک بود خوابم ببره اما خوب تحمل میکردم تا بتونم ازش خداحافظی کنم....

بالاخره ساعت خداحافظی زسیدو بهش اس دادم گفتم مراقب خودت باش دلم برات حسابی تنگ میشه....

گفت : قربونت برم که بخاطر من بیدار شدی تا فقط ازم خداحافظی کنی این کارت خیلی برام ارزش داشت...

(فکر میکرد الان تاز بیدار شدم تا باهاش خداحافظی کنم دیگه نمیدونست که من اصلا از دیشب نخابیدم که صبح بیدار میشه احساس تنهایی نکنه میخاد بره شهر غریب دو سال)

 

24/11/89

امروز فرهاد میگفت که دلش خیلی برام تنگ شده...

تولد اونم ماه دیگست دارم پولامو جمع میکنم براش کادو بگیرم :)

گفت احتمالا اخر هفته میاد مشهد تا همو ببینیم خوشحال شدم...اما ناراحتم شدم...

اخه گفت ایندفعه چه بخام چه نخام باید بزارم بهم دست بزنه و منم به بدنش دست بزنم....

البته کاش فقط بدنش بود...گفت باید دست بزنی به اونجا....

متعجب

 

25/11/89

دوستم پگاه با دوسته فرهاد که اسمش هادیه دوسته...

امروز پگاه داشت با هادی تلفنی حرف میزد که صدای خنده های من و بچه ها رفته بود برای هادی ...

هادی هم گیر داد که میخام با دوست دختر فرهاد بحرفم صداشو بشنوم ....

پگاه هم گوشیو داد بهم گفت بیا کارت داره هادی...

اول باهام سلامو احوال پرسی کرد بعد گفت میخاد بیاد خاستگاریم...

چشام شیشتا شد گفتم منکه شوهر دارم شوهرمم دوست خودته ....با پگاه ازدواج کن...

گفت نه پگاه که جای خود داره تورم میخام...نگران فرهاد هم نباش من تو سبزوار دختر زیاد میشناسم میگم فرهاد بره با اونا....

گفتم عمرا فرهاد به من خیانت کنه....

گفت حالا ببین ....

اعصابمو خورد کرد گوشیو بدون خداحافظی دادم پگاه...

بعد از ظهر که اومدم خونه دیدم فرهاد اس داده میگه هادی شماره ی دخترو تو سبزوار داده بهش گفته دوست شو....

منم برای فرهاد تعریف کردم که صبح هادی بهم گفته بود قراره همین کارو بکنه...

فرهادم گفت واقعا که فکر نمیکردم هادی همچین ادمی باشه با اینکه میدونه من تورو دوست دارم بازم میخاد با تو دوست بشه....

گفتم مهم نیست برام ....

(الانکه به این سن رسیدم میفهمم چقدر به فرهاد اعتماد داشتمو خودم خبر نداشتم)

 

27/11/89

امروز فرهاد از 5 صبح رفته بود ترمینال تا بیاد مشهد....

اومد 5 دقیقه ای تو پارکینگ خونمون دیدمش....فقط همو بغل کرده بودیمو لب میگرفتیم....

بعدشم با عجل رفت گفت فردا هم میاد....

خوشحالم میبینمش دلم براش تنگ شده بود خیلی....

راستی امروز باز منو بردن تو دفتر مدرسه...مدیر فضولمون میگفت شنیدم دوست پسر داری ....

گفتم نه ندارم....گفت اما خبر دادن که داری....گفتم دروغ خبر دادن....خاستن منو خراب کنن....

گفت خانم فلانی حواست باشه که حواسم حسابی بهت هست که داری بعد و قبل مدرسه چیکارا میکنی ....گفت اینبار مچتو بگیرم اخراجت میکنم....

گفتم چیزیکه زیاده مدرسه ....اگه صلاحه خوب اخراجم کنین....من زیاد اومدم تو این دفتر امسال دیگه ترسی ندارم....

چون میدونستم دیگه با فرهاد نمیرم تو کوچه و خیابونای دور مدرسه با قاطعیت تمام حرفامو زدم به مدیرمونو گفتم شما گه ی بار دیگه چیزی از من دیدی اخراج کن...

اونم هیچی نگفت اخه مدیرمون خیلی زرنگم هست نه تنها مدیر ماست بلکه مدیر اداره هم هست....همه ازش میترسن....

 

28/11/89

امروز قبل لومدن فرهاد رفتن براش دوتا کارت تلفن گرفتم بهش دادمو گفتم از اونجا بهم زنگ بزن....(به هوای اینکه دوستمه زنگ میزد دو سه دقیقه ای میحرفیدیم باهم)

باهم رفته بودیم باز بالا پشت بوم خونمون....

ف : چند دقیقه دیگه مامانت میاد؟؟؟

س : دقیقا 30 دقیقه دیگه باید برم پایین تا لباسامو عوض کنم میشه 35 دقیقه مامانمم 45 دقیقه دیگه میاد...چطور مگه؟؟؟

ف : (ی دفعه منو چسبوند به دیوار که نتونم ازش فرار کنم و لبامو خورد...بعد همونجور که دستامو گرفته بود محکم...دستامو گذاشت رو اونجاش....)گفت:دستتو بکن تو شلوارم...

س : فرهاد تروخدا ولم کن داری اذیتم میکنی اعصابمو خورد نکن وقتی نمیخام کاریو بکنم...

ف : عشق که فقط دیدن و حرف زدن باهم نیست....ی سری نیازامم باید فقط باتو باشه ....اگه میخای برم با یکی دیگه نیازمو باشه میرم تو اینو میخای؟؟؟

س : نه نمیخام بری با یکی دیگه ....(وسط حرفم پرید و باز لبامو خورد و دکمه هامو باز کرد)

ف : اگه دوسم داری چرا اینقدر بهم بی میلی اخه؟چرا همش من باید بهت دست بزنم؟از من بدت میاد؟

س : چرا نمیخای بفهمی روم نمیشه از این کارا بکنم....

ف: اخرش که چی تو قراره زنم بشی....

س: اون موقع فرق داره میدونمو مطمینم ک مال همیم الان چی؟

ف : تو به من اعتماد نداری چپو راست دارم بت میگم قصدم باهات ازدواجه اما تو مغزت نمیره سمیه....

س : بدون اینکه حرفی بزنم دستمو گذاشتم همونجاییکه فرهاد دلش میخاد....اومد سمت گردنم و....

بعدشم سریع رفت و منم رفتم پایین تو خونمون ...تا رسیدم تو خونه فقط نشستم پشت در اتاقمو گریه کردم....

حس بدی داشتم که به آلتش دست میزنم...همش دلم میخاست هق هق گریه کنم...اصلا اونروز تو عالم دیگه ای بودم تا وقتیکه از چشم درد و سردرد خابم برد....

 

4/12/89

امروز بهم زنگ زد از همون کارت تلفن ها....

گفت ی سوال ...

گفتم بپرس خوب ...

گفت اگه  فقط 3 سال باهم باشیم و من بهت قول بدم بعد این سه سال دوستی میام خاستگری بازم باهام سکس نمیکنی؟

گفتم خوب معلومه نه .... تو داری  از دختری سکس میخای که تا حالا با کسی نبوده و تو حتی اوین دوست پسرشی...

ببین  فرهاد من نمیخام بشم مثل دوستام نمیخام با چند نفر باشمو ندونم دلم با کیه....

اومد حرف بزنه فکر کردم صدای پای مامانمه تو راهرو گفتم خداحافظ .... گفت مادر زنمه؟؟؟ (خندیدم)

بعد دیدم نه همسایمونه و مامانم نیست....

گفت: تو خیلی با دخترای دیگه فرق داری اونا همه دنبال تیغ زدنن اما تو هیچ وقت ازم چیزی نخاستی حتی شارژ....تو خیلی ساده ای حتی نخاستی ثابت کنم دوستتدارم....

گفتم: یعنی دوسم نداری چون ثابتم نکردیکه؟؟؟

گفت: نه دوستتداارم خیلی هم دارم....میدونی سمیه حس میکنم تو زنه خوبی برام میشی....فقط ی مشکل داری...

گفتم: چه مشکلی ؟

گفت: نه آشپزی بلدی نه تمیز کاریه خونه....

گفتم: خوب هنوز که سنی ندارم به وقتش اونارم یاد میگیرم....

گفت:نه از الان یاد بگیر چون من نمیزارم سنت بره بالا بعد ازدواج کنیم سه سال دیگه میام....

گفتم: چرا نمیزاری سنم بره بالا؟بالاتر بره که بهتره تحصیل کرده میشم حداقل ابروت تو فامیل نمیره بگی زنم بی سواده....

گفت: همینجوریشم تو فامیلتون همه پسرا دور بر مامان باباتن که تورو بهشون بدن با اینکه درست تموم نشده...بخام صبر کنم دزستم بخونی که دیگه عمرا به من بدنت...

گفتم: اووووه به چه چیزایی فکر میکنی نترس من زن کسی نمیشم جز خودت....

گفت: اخه من شرایط ازدواج ندارم حتی سه سال دیگه ام نمیتونم داشته باشم ....اما پسر خالت هم سن منه الان سرکار میره تا اون موقع حداقل ی ماشین که داره....

گفتم:دیونه تو راجب من چی فکر کردی؟؟؟منکه تورو به پول نمیفروشم....اما اگه اینجوری فکر میکنی خوب اون درسشو ول کرده نرفته دنبال فوق دیپلمش توام نرو بجاش کار کن...

گفت: نه نمیخام بشم ی کارگر میخام بشم مهندس تا حداقل ی چیزی داشته باشم بابات تورو بهم بده....

گفتم: هرجور خودت میدونی ...فقط بدون من عشقمو به پول نمیفروشم حتی اگه طرفم همه چیزم داشته باشه بازم مهم اینه که دوسش داشته باشمو دوسم داشته باشه....

خوشحال شد و امروزم تموم شد و گذشت فقط نمیدونم چرا بخاطر حرفاش الان خوابم نمیبره....

 

8/12/89

امروز به فرهاد گفتم تروخدا راستشو بگو با فاطمه تو خونه در حد لب بودین باهم فقط؟؟؟مرگ سمیه راستشو بگو؟؟

ف:ای بابا حالاکه قسمم دادی باشه بهت میگم فقط ناراحت نشو خوب خانمی؟

س: میشنوم....

ف: خوب بیشتر از ی لب کوچیک بوده سینه هاشم خوردمو دست زدم...لختش کردم اما باور کن سکس نکردیم ...

س: (با بغض گفتم )وقتی تو بغل اون بودی به منم فکر میکردی ؟؟؟ گریه

ف: تروخدا این بحثو تموم کن حالا من ی غلطی کردم اینقدر بهش فکر نکن بزار فراموش بشه....

گفتم دیگه همه چی تمومه تو تا حالا میگفتی فقط لب بوده اما حالا میگی...دیگه تمومه همه چیز بینمون خداحافظ...

(گوشیو قطع کردمو نشستم ی گوشه به گریه کردن و پاره کردن نامه و پاک کردن عکساش از گوشیم اصلا باورم نمیشه اینقدر پرو باشه که بهم خیانت کنه اونوقت راحت بگه فراموش کن)

شب شد ....

داشتم با پگاه اس بازی میکردمو کل کل میکردیم باهم که یهو اس اشتباهی رفت برا فرهاد....

همونجا بهم اس داد گفت سمیه باور کن الان تو ایستگاه اتوبوسم همین الان داشتم شمارمو رو کاغذ مینوشتم بدم به این دختره تو ایستگاه که تا اس دادی ندادمو پارش کردم...

جوابشو ندادم...بعد چند دقیقه دوباره اس داد....

ف:بیا گذشته هارو فراموش کن اینا همه قسمته که من نرم با کسی و شماره ندم ....ما ماله همیم اینو باور کن...

س: امن صبح باتو تموم کردمو شب خاستی شماره بدی؟؟؟همچین عشق و قسمتیو باید فاتحشو خوند...برو شمارتو بده معلوم شد چقدر عشقت محکمه و واقعی....

ف:عزیزم بیا دوباره بهم دیگه اعتماد کنیم تو راست میگی من اشتباه کردم دیگه نمیکنم دیگه شماره نمیدم....

س: تو به اندازه ی من عاشق نیستی به قول خودت همه دنبال تیغ زدننو من نیستم اما کو کسیکه قدر بدونه ...کو کسیکه بفهمه من واسه خاطر خودش میخامش چه خرجم بکنه چه نکنه....

ف: منو تو سرنوشتمو باهم گره خورده...من تورو ول نمیکنم....توام حق نداری ولم کنی ما قراره ی عمر کنار هم زندگی کنیم....تا موهات سفید نشه ولت نمیکنم مگه دیونم ولت کنم؟؟؟

س: من دیگه باهات نه حرفی دارم نه کاری میگی ولم نمیکنی اما همین دو دقیقه پیش بود که چون دیگه قیدمو زده بودی دنبال ی نفر دیگه بودی هه

ف: باور کن الکی گفتم تا حسودی کنی ....من نخاستم به کسی شماره بدم...تو تنها عشق منی قول میدم بهت تموم اخلاقاییکه ازشون بدت میادو عوض میکنم برات میشم ایده آل....

(دوباره باهم اشتی کردیمو دوباره دستشو گذاشت رو نقطه ضعفمو با احساس وارد شد)

 

14/12/89

امروز فرهاد ازم پرسید چند درصد مطمینم که بهم میرسیم؟

منم گفتم 50جا50جا

گفت اما من 80 % مطمینم 

گفتم (با خنده ) چرا اونوقا این همه به خودت مطمینی که بابای من یکی یدونش به تو میده؟؟؟منو تو پر قو بزرگ کرده عمرا به تو بده...

گفت اما لیسانس که بگیرم میرم مهندس میشم معلومه بابات میزاره باید از خداشم باشه....دخترو دوست ندارم که دارم ....مهندس نیستم که هستم...مطمین باش میاد ازم خاهشم میکنه که بگیرمت

گفتم اوهووووووووووو چه با اعتماد به نفس....خوشگل هستی که نیستی.... دماغت نوقلیه که نیست اندازه کله منه....نه تو هیچی نداری ازدواج ما باهم خیلی سخته فرهاد....

گفت امروز عکستو نشون خالم دادم اونم نامردی کرد دست به دست چرخوند....

گفتم وااای باباتم دید؟؟؟

گفت اره ....

گفتم خوب چی شد؟؟؟؟بدبخت شدیم نه؟؟؟

گفت اره دیگه بدبخت شدیم... حتی بابامم...بابام...بابامم .....

گفتم:بابات چی؟؟؟بابات چی گفته مگه؟؟؟فرهاد بگو ببینم چی گفتن همه؟؟؟

گفت:بدبخت شدیم دیگه ...همه گفتن تو خیلی از من خوشگل تری حتی بابام...

گفتم:(کلی خندیدم)مرگ بگیری ترسوندیم...اینو یعنی خودت نمیدونستی که من ازت سر ترم؟؟؟حتما باید بهت میگفتن همه؟؟؟

( اونم عینه من خندید )

خوبه که تو خانوادش اینقدر طبیعی ان که میدونن پسرشون دوست دختر داره و دوست دخترشم دوست داره...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: